پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

فرشته کوچولوی آسمونی

فرشته کوچولوی آسمونی؛به جمع مامان و بابا خوش اومدی.  نمیدونی چقد منتظر اومدنت بودیم و واسه ی اومدنت صبرمون لبریز شده بود.ولی حالا دیگه تو آغوشمون هستی واز بودنت لذت می بریم.زندگیمون حال وهوای دیگه ایی به خودش گرفته وباورم نمیشه حالا شدم یه مامان واقعی انقد خوشحالم که   نگووووووووووووووووووو    شب و روز  کنارتم ،مواظبتم و  خدا رو از این که منو لایق مادر بودن دونسته شاکرم. این روزها تموم زندگیمون تو شدی،به عشق وجودت نفس می گیریم،با خنده هات می خندیم و با گریه هات بغض می کنیم.خلاصه که همچین تو دلمون خودت رو جا دادی که حاضر نیستیم واسه ی ثانیه ایی ازت دور باشیم. و اماااااااا...
2 آذر 1391

روزهای شیرین تولد

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا  به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ  داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای  شادی من کافی هستند. خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس  خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را...
2 آذر 1391

گل اومدو گل اومد نازگلمون خوش اومددددددددددددد

هفته چهل بارداریم  روز چهارشنبه بود که نوبت دکتر داشتم . وقتی وارد مطب  شدم استرس تموم وجودمو گرفته بود که چی میشه.  دکتر بهم گفت:  اگه تا جمعه زایمان نکردی  بیای بستری بشی که سزارینت کنم , وقتی این حرف رو زد خیلی ترسیدم . آخه من دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه. تا اینکه از مطب به خونه که رسیدیم حالم بد شد و یه چند ساعتی بعد سریع رفتیم بیمارستان. ساعت یک شب بود که بستری شدم و تازه داشتم معنای واقعی مادر شدن رو میفهمیدم. از شدت درد نمیدونستم باید چکار کنم همش آیة الکرسی زیر لبم زمزمه میکردم و از امام زمان می خواستم کمکم کنه تا جگرگوشم سالم بدنیا بیاد و اتفاقی واسش نیفته.هر دقیقه واسم سال ها ...
2 آذر 1391

اومدی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اول تیر شد...! خبری از اومدنت نبود و بابایی مرخصیش رو گرفته بود و اومده بود بیرجند  جات خیلی خالی بود و حسابی منتظرت بودیم ,  واسه اومدنت ثانیه شماری میکردیم این روزا هر وقت مهمونی میرفتیم همه میگفتن پس کی این دخمل نازت به دنیا میاد , آخه میدونی عروسی مرضیه جون و حامد اقا 28 تیر ماه بود و دوس داشتن که بتونیم واسه عروسیشون بریم  , به خصوص خاله زهرا جون مامان حامد آقا , همیشه باهات حرف میزد (زودی بیای میخوایم ببریمت عروسی) اللللللللللللللللللهی من قربونت بشم که همه منتظر اومدنت هستن. ولی انگار خبری از اومدنت نبود ,  منم روز به روز نگران بودم آخه تو با نی نی دایی فرامرز جون 2 هفته بیشتر ...
1 آذر 1391

هفته سی و پنجم

پانزدهم خرداد بود که مرخصیم شروع شد   و بابایت مارو آورد  بیرجند پیش مامان جونت ایناااااا اما به خاطر کارش مجبور شد ما دو تا رو بزاره و خودش تنهایی برگرده. هرچند دل هردوتایی مون واسش تنگ میشه و تو هم تو این مدت به بابایی عادت کرده بودی , هر وقت شیطونی میکردی و ورجه ووجه داشتی بابایی هم شروع میکرد با بازی کردن با تو , باهات حرف میزد ,  واست گیتار میزد ,  شعر میخوند و...... اما با همه ی اینا مجبور بود که بره و همش نگرون بود که تو عجله کنی و زودتر به دنیا بیای و اون لحظه پیشمون نباشه. خلاصه تو این ایام با بابا صادق و مامان جون که قرار بود  واست سیسمونی بخره کلی خرید کردیم و با...
1 آذر 1391

نی نی مون دخمله یا پسله؟

بابایت خیلی منتظر بود که ببینه  مسافر کوچولومون دخمله یا پسله ؟؟؟ البته واسمون فرقی نمیکرد مامانی , مهم سلامتیت بود  ناز گلم , واسه این میخواست بدونه که  برات اسم انتخاب کنیم و همیشه منتظر این لحظه بود که برم سونو ; تاااااااا اینکه هفته 20 بارداریم بود ; واسه تعیین جنسیت پیش دکتر شهرکی که یکی از دوستام بود رفتم در  حالیکه  هیجان تموم وجودم رو گرفته بود بهم گفت نی نی نازت قدمش پر  از خیر و برکت باشه  یه دخملهههههههههههههههههههه ناز و مامانیههههههه الهی قربونه دخمل نازم بشم مممممممممممممممممممممممممن. ...
1 آذر 1391

خبر خبر خبرای خوش داریم ماااااااااااااا

هنوز به خونه نرسیده بودیم باباصادق ( آقای پدر )  اصرار داشت که خبر خوش رو به خانوادهامون بگیم منم که دیدیم خیلی ذوق زده است دلم نیومد که بگم نه , تا اینکه مامانامون با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و انگار منتظر همچین خبری بودن و اینقدر سفارش میکردن که مراقب خودم باشم, آخه با شغلی که من داشتم اونا خیلی دل نگرون بودن که خدایی نکرده اتفاقی واسه من و مسافر کوچولومون نیفته. ...
1 آذر 1391

هدیه خداوند

یکسال و اندی از زندگی مشترکمون گذشته بود .... تااااااااااااا اینکه یه روز که سرکار بودم احساس حالت تهوع داشتم, اولش فکر کردم  به خاطر دیدن صحنه های بد مصدومایی که به بیمارستان میارن باشه ( آخه پرستار بخش اورژانس بودم و اون روز چندین مورد مصدوم ترومایی با خون ریزی های وسیع ناحیه سر آوردن ) از طرفی هم با خودم گفتم شاید یه نی نی تو راهه. تا اینکه یه آزمایش خون از خودم گرفتمو به بابا صادق زنگ زدم که ببره آزمایشگاه بیرون. بابایی طاقت نیاورده بود و هنوز  شیفتم تموم نشده بود که اومد  و در حالیکه از خوشحالی برق خاصی تو چشماش بود, نتیجه آزمایش که مثبت بود رو بهم داد.منم که منتظر همچین جوابی بودم دلم یهویی ریخت ...
1 آذر 1391

قصه آشنایی و وصال

سلام دختر نازم می خوام واست یه چند سطری در مورد اشنایی من و بابایت بنویسم. یه روز کاریم بود که یکی از پزشکای بخشمون ازم خواست تا با بابایت آشنا بشم (نگو بابایت از قبل من رو مد نظر داشته و از صمیمی ترین دوستاش که همکارم بود , میخواد که در مورد ازدواج نظرم رو بپرسه)منم بعد از چند سری که باباجونت میاد پیش آقای دکتر فهمیدم که پسر خوبیه و بهش اجازه خواستگاری رو دادم و بعد از چند روز به اتفاق خانواده اومدن خونمون و همه چیزخوب پیش رفت و تاریخ عقدمون 10 فروردین ماه 1387مشخص  شد و به دلیل اینکه بابایی هنوز درسش تموم نشده بود 2 سال توی عقد بودیم که جزء بهترین دوران  زندگی و پر از خاطرات به یاد ...
1 آذر 1391